وقتی مانی تلفنو قطع کرد یه جورایی دلم براش سوخت. یعنی خدایا نمیشد من رو یکجوره دیگه به پریا برسونی؟ یعنی حتماً باید این اتفاق میافتاد؟ خدایا درسته پریا همه زندگی منِ ولی آخه... بدست آوردن پریا... خدایا نمیشد این اتفاق نیفته؟ یعنی مانی حالا چی کار میکنه؟ میتونه از پریا بگذره؟ خدایا قول دادم مواظب پریا باشم سر قولم هم میمونم ولی خدایا خودت به مانی کمک کن!...
به پریا تلفن زدم و یکم باهاش صحبت کردم. از احساسم گفتم. از زندگی گفتم. از آینده گفتم. آره... از همه چی گفتم به جز مانی... احساس میکنم خیلی نامردم که از اون نگفتم... ولی، قول داده بودم نگم مگه نه؟ قول میدم بعداً بگم.
تا وقتی خوابم ببره فکرم تو همین حوالی میچرخید،و اینکه باید تا وقتی مانی هست ازدواج کنیم.
_______________
روز خاستگاری بود. با اینکه از جواب مثبت پریا مطمئن بودم ولی نمیدونم چرا استرس داشتم. اگه یه استرس عادی بود مثل بقیه آقا دومادا ازش میگذشتم ولی همش احساس میکردم قراره یه اتفاقی بیافته...
میترسیدم مانی بلایی سر خودش بیاره واسه همین واسش نوشتم((قرار خاستگاری افتاد واسه هفته دیگه)) و فرستادم. جوابی نداد منم دیگه چیزی نگفتم...
پریا توی اون لباس یاسی رنگش واقعاً زیبا شده بود. نمیتونستم نگامو ازش بگیرم. فوق العاده شده بود. یه دفعه یاد مانی افتادم. حیف که تنها راه رسیدن پریا تنفرش از مانی بود. باید به محض ازدواجمون همه چی رو بهش بگم و اون نامه... خیلی دوست دارم بدونم چی توش نوشته که این قدر اسرار میکرد حتماً بهش بدم!...
قرار و مدارا گذاشته شد و من و پری رسماً نامزد اعلام شدیم. از خوشحالی روی پا بند نبودم. قرار عقد گذاشته شد واسه هفته دیگه همون روزی که به مانی گفتم روز خاستگاریِ...
ترس از عکس العمل مانی داشت دیوونم میکرد. حالشو میفهمیدم. سخته که خودت عشقت رو از خودت برنجونی!!!
_________
بالاخره روز عقد رسید.چند بار واسه خرید با هم رفته بودیم بیرون. ولی اندفعه فرق داشت. الآن داشتم میرفتم دنبالش تا از آرایشگاه بیارمش. فوق العاده زیبا بود و با اون لباس زیباتر هم شده بود. وقتی حلقه رو دستش کردم، دقیقا ساعت 10:42 دقیقه بود، یه لحظه حس کردممانی رو از دست دادم...
فرداش رفتم خونه مانی ولی مانی اونجا نبود. یعنی واقعاً رفته بود؟ همه ترسم از همین بود. از اینکه مانی رو از دست بدم...
قرار عروسی افتاد واسه دوماه دیگه که هم درس من تموم بشه هم بیشتر با هم آشنا بشیم...
مهبد توی یه کارخونه با باباش کار میکنه. بعد مرگش هم بیشتر اموالش به مهبد میرسه. از ازدواجم باهاش راضیم، چون هم یه حسی ته قلبم میگه دوسش دارم هم مهبد تنها کسی بود که میتونست کمکم کنه تا مانی رو فراموش کنم.
_________________
دو ماه مثل برق و باد گذشت و شد روز تولد بابا شهاب،بابای مهبد، و روز عروسی ما...
ما که میگم نه من و مهبد ها منظورم پوریا و ستاره هم هست!!!
همه چیز خیلی عالی برگذار شد بعد از اینکه مهمون هارفتن ما با اشک و گریه از مامان و بابا ها جدا شدیم و راه افتادیم واسه ماه عسل،شمال!
من عاشق دریا بودم و هستم. مانی هم بود... با یاد مانی یه آه بیصدا کشیدم...
ولی با یاد آوری اینکه الآن شوهر دارم نظرم عوض شد! خوب اعطراف میکنم مهبد اونقدرام که فکر میکردم لوس نبود!
ماه عسل خوبی بود خیلی خوش گذشت. تقریباً مانی رو فراموش کرده بودم. مهبد اونجوری که فکر میکردم نبود! خیلی بهتر و مهربونتر بود.
تو همین افکار بودم که موبایل مهبد زنگ خورد. شماره ناشناس بود کنجکاو شدم بدونم کیه؟
مهبد:بله،بفرمایید؟
-.............
مهبد:بله خودم هستم.
-...........
مهبد:چی؟
یکدفعه زد روی ترمز. از چهرش پیدا بود ناراحته.
-..........
مهبد:میشه بخونیدش؟
-.........
از ماشین پیاده شد و رفت نزدیک جدولای کنار خیابون. قسم میخورم داشت گریه میکرد...
تو ماشین نشسته بودیم که یکدفعه موبایلم زنگ خورد. جواب دادم:
-:بله،بفرمایید؟
-آقای مهبد مُحِبی؟
-:بله خودم هستم.
-آقای محبی، ما الآن تو خونه یکی از دوستاتون هستیم که... مثل اینکه خودکشی کرده؟
-:چی؟
یکدفعه زدم روی ترمز.
-آقای مانی روشن پژوه. یه پیغام هم واسه شما گذاشتند باشماره تلفنتون...
-:میشه بخونیدش؟
-مهبد، میدونم کار درستی نکردم ولی باور کن دست خودم نبود. طاقت از دست دادن پریا رو نداشتم. اون همه زندگی من بود. اگه به خاطر خودش نبود هیچوقت تنهاش نمیگذاشتم. مواظبش باش...(مانی)
میدونستم دیوونه بازی در میاره ولی نه تا این حد. داشتم دیوونه میشدم و ... چرا انکار کنم داشتم گریه میکرردم...
پریا:مهبد چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
-عزیزم دوست داری بدونی چرا مانی کاری واسه بدست آوردنت نکرد؟
پریا:معلومه چون دوسم نداشت!
-نه عزیز دلم دوسِت داشت، خیلی هم دوسِت داشت. واسه رفتنشم دلیل داشت!
پریا:اگه میخوای امتحانم کنی باید بگم من دیگه هیچ احساسی بهش ندارم.
-خانمم سرده بریم تو ماشین همه چیز رو میگم.
پری اینقدر شکه شده بود که بدون هیچ حرفی دنبالم اومد...
وقتی تو ماشین نشستیم گفت:مهبد شوخی قشنگی نیست! بس کن.
-شوخی نیست عزیزم! اگه میخوای بگم تا آخرش میگم فقط ساکت باش و گوش کن!
روز بعد از خاستگاری از حرسم تعقیبت کردم که ببینم کجا میری. وقتی سوار ماشین مانی شدی، مطمئن شدم جواب منفیت بخاطر اون بوده واسه همین دنبالش راه افتادم ببینم دست از پا خطا نکنه! رفت توی یه خونه بزرگ که نمیدونستم کجاست بعد از 2 ساعت و نیم اومد بیرون. اما...
داشت گریه میکرد... اولش خواستم بیتفاوت باشم ولی هر چی باشه دوستم بود. رفتم جلو و حالش رو پرسیدم گفت خرابه! گفت اولش بخاطر کینه مادر بزرگم از مادر بزرگش اومدم طرف این خونواده ولی حالا که عاشقش شدم و میتونم به پریا برسم میگه باید اذیتش کنی! میگه باید ولش کنی و بزاری خودش بیاد طرفت گفت باید باهاش... مهبد ،پریا دختره پاکیِ نمیخوام باهاش همچین کاری بکنم... مهبد میدونم دوسش داری میخوام کاری بکنم که بهش برسی!...
بعدشم با مانی اون نقشه رو کشیدیم.
پریا:چرا چیزی نگفتی؟الآن کجاست؟ یعنی هیچ راه دیگه ای نبود؟
-پریا نگفتم چون حتی اگه باهاش ازدواجم میکردی هم مادربزرگش هم مادر و هم برادرش اذیتت میکردند، حتی اگه از بقیه نمیترسیدم از برادرش!.... اگه بلایی سرت میاورد چی؟
پریا:مگه مانی برادر داشت؟
-آره، آلمان بود. چیزی دربارش نمیگفتند چون مادربزرگه خواسته بود!
پریا:مانی الآن کجاست؟
تازه نگام بهش افتاد داشت گریه میکرد. تقصیر من بود نباید چیزی میگفتم. ولی نمیتونستم بذارم دیدش نسبت به مانی این باشه! حالا چه جوری بهش میگفتم؟ میگفتم خودکشی کرده؟ میگفتم دیگه نیست؟ چی باید میگفتم؟خداااااااااااااااا ااایاااااااااااااااااا
جلوی یه اموم زاده نگه داشتم. رفتییم تو از خدا کمک خواستم. و به پریا گفتم. گفتم مانی خودکشی کرده و...
به نظر آروم میومد. یکم گریه کرد ولی چند روز بعد خوب شد. ولی هر پنجشنبه میریم سر قبر مانی! تا الآن که 27 سال گذشته و تنها دخترمون عسل داره ازدواج میکنه...
خدایا عشق بی تو رو نمیخوام، چون اگه به خاطر تو نبود الآن پریا رو نداشتم...
خدایااااااااااااااااااااا ااااااااااا شکررررررررررررررررررررررر رررررررررررررررت
خدایا همه چیز راشکر چه خوب وچه بد
بندگانت رابخشیدی به لطف وکرمت
خواسته ام را میدهی باصبر ومهربانی
عشق بی تو معنی میدهد بی قراری
پایان
برچسب : نویسنده : امید karaji1 بازدید : 564