عاشقانه

متن مرتبط با «شب عشق» در سایت عاشقانه نوشته شده است

ولنتاین 94

  •   دوتا صدا هست که خیلی دوسشون دارم : صدای تو وقتی که هستی ، صدای اس ام اس هات وقتی که نیستی ! . . “تو” تکرار نمی شوی ، این منم که دلبسته تر می شوم ! شب عشق است و هر کس دست یار خویش می بوسد،غریبم، بی کسم،من دست غم ،غم دست من بوسد،ولنتاین مبارک ,ولنتاین 94,ولنتاين و تنهای,شب عشق,ولنتاین مبارک ...ادامه مطلب

  • معنی عشق واقی

  • پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونمتا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت),عشق, عشق واقعی, عشق بازی,معنی عشق,عشق کجاس,عشق من کو,عشق, عشق واقعی, عشق بازی,معنی عشق,عشق کجاس,عشق من کو, ...ادامه مطلب

  • رمان عشق بی تو( فصل 3 تا6)

  • باورم نمیشد، آی دی من بین اون همه آی دی گُم بود. همشونم دختر... از همیشه نا امیدتر بودم، تصمیم خودم رو گرفتم!... حالا که مانی نبود به عشق مهبد شک نداشتم!... قبول میکنم!...ولی... پس مانی چی؟ اون چی میشد؟ اگه چیزی میگفت؟ اگه به پوریا میگفت؟ اگه بابا، مامان میفهمید؟ موبایلم رو از جلوی آینه برداشتم که نگام به خودم افتاد... من کِی گریه کردم؟ من،پریا، دختری که تو عمرش جز برای نمره واسه چیز دیگه ای حتی مرگ پدربزرگش گریه نکرده بود الآن داشت به خاطر یه نامرد گریه میکرد! یعنی مهبد از نمره واسم مهمتر بود؟ نه، برای من نمره از همه چیز حتی مانی مهمتره... اصلاً از این به بعد نباید مانی صداش کنم باید بگم آقا مانی. ولی اگه به پوریا بگه؟ باید با یکی حرف میزدم!شماره مهبد رو گرفتم هنوز بوق اول نخورده بود که برداشت:مهبد:سلام خانومیبا بغض گفتم: سلام-چیزی شده عزیزم؟یعنی نمیدونست؟ مگه خودش بهم نگفت؟-وقت داری چند دقیقه باهات حرف بزنم؟-من همیشه واسه تو وقت دارم عزیز دلم.-امروز آی دی مانی رو هک کردم، تا دلت بخواد آی دی دخترا توش بود... فکر کنم با همه دخترای فیس بوک دوست بود!بعد گفتن این حرف زدم زیر گریهمهبد:حالا باورم کردی؟ باور کردی چون دوست دارم این چیز هارو بهت گفتم؟-مهبد کمکم کن فراموشش کنم...-باشه عزیزم، هر چی تو بخوای. حالا دیگه گریه نکن،داری دیوونم میکنی!نشسته بودم و به پریا فکر میکردم. به مهبد اطمینان داشتم. از این میترسیدم که پریا باور نکنه...تو فکر پریا بودم که تلفن زنگ خورد. مهبد بود. جواب دادم:سلاااااااااام، خیلیییییی مرررررررررردی مانی!-سلام ،قبول کرد؟مهبد :آره چجوووووووورم! باورم نمیشه، تو خوابم نمیدیدم قبول کنه!-مطمئنی میتونی خوشبختش کنی؟مهبد :آره مانی، قول میدم، قول مردونه!-کمکش کن فراموشم کنه، قبل ازدواجتون چیزی در این مورد بهش نگو، دوست ندارم تا وقتی زنده ام گریه کردنشو ببینم.زدم زیر گریه...مهبد:خیلی مردی مانی، قول میدم نذارم یک ذره هم اذیت بشه!-مواظبش باش...اینو گفتم و قطع کردم . از طرفی از اینکه مهبد بود خیالم راحت بود، از طرفی به خاطر عروسی پریا خوشحال بودم و از طرفی از اینکه مال من نبود ناراحت.ولی... یک چیز رو خوب میدونستم،این که از این کارم پشیمون نیستم!!!یکدفعه یاد یه آهنگ افتادم:وقتی که خاکم می کنند بهش بگیند پیشم نیاد بگیدکه رفت مسافرت بگید شماره ای ندادیه جور بگ, ...ادامه مطلب

  • رمان عشق بی تو(فصل1 و 2)

  • ازهمیشه خسته تر به نظر می رسیدم مشتی از اب را روی صورتم پاشیدم وبه یاد خاطرات اخیر افتادم اهی کشیدم ولبم را گزیدم باعجله ته ریشم رادرست کردم وبافریاد های مامان از دستشویی بیرون امدم باعجله به اتاقم رفتم ولباس هایی راکه تازه خریده بودم را پوشیدم شلواری تنگ لی وفاق کوتاه راپوشیدم وبا ادکلن خواهرم دوش گرفتم جلوی ایینه ایستادم مثل همیشه جذاب وخوش رو که دل تمام دخترهای فامیل ودانشگاه رابرده بودم مادرم فریادزد: دانشگاه تموم شد مثل دخترهایه ساعت ارایش میکنه یه کم ازخواهرت پریا یادبگیرمنظم باش!به سرعت از پله ها پایین اومدم ومادرم رابوسیدم وگفتم :قربون مادرخوشگلم برم که همیشه نگرانمه!مادرم خندیدوقانع شدبه طرف بنزم رفتم ودیدم خواهرم پریاروی صندلی جلومنتظرنشسته وشعرمیخونه بازجوگیرشد روی صندلی ماشین نشستم وبه پریا نگاه کردم هیچ چیزوهیچ کس زیباتر از او نبودحتی با ان لباس های مسخره ی ساده باز هم تک بود .هر دو در یک روز یه دنیا اومدیم یعنی دوقلو بودیم همیشه تنها دوست وتکیه گاهم بود دنده راعوض کردم وگفتم:پریا میدونی که خیلی دوستت دارم من..حرفم راقطع کردوگفت :باز درس نخوندی؟ تقلب بی تقلب! چشماتو اینقدرمعصوم نکن حالا بازم بادوستات برید کوه بیخیال درس تاریخ اسلام... اگه اخرین امتحان روپاس نکنی باید بری بمیری...چند درصدخوندی؟-خوب یه ده درصد. باشه.. خواهر دوست داشتم باهم پیشرفت کنیم تو مهندس معمار میشی منم یه کارگر...باشه دنیادوروزه!پریا:باشه فقط به شایان تقلب کم بده پرروبامریم دوستیشو به هم زد.–باشه خواهر گلم میدونی همیشه مدیوون توام.پریاچشمانی درشت وکشیده داشت صورتی سفید وموهایی وچشمانی خرمایی که فتوکپی من بود برخلاف بقیه ی دخترهاکم تیپ می زد چون بامجازات مامان روبه رو می شدبه دانشگاه رسیدیم دوستان من وپریا به استقبالمان امدندمریم، شایان،نازنین،مانی. مانی مثل همیشه پریدتوبغل من وگفت:وای خودتی پس ...کجاست.؟چشم غره ای رفتم وگفتم :از کی تابه حالافوضول شدی بروامتحان امروزرو پاس کن.شایان باحسرت به مریم نگاه می کردچشمکی زدم که یعنی حلش می کنم به سالن امتحان رفتیم طبق معمول جایم راباپریا عوض کردم تاتقلب کنم به ده هم راضی بودم ورقه رادیدم خداروشکرپریا خوش خط ودرشت می نوشت همه رانوشتم به سوال اخر که رسیدم استاد اسدی ظاهر شد وگفت:پوریا کافیه ..از روئم نمیره....! باقیافه ای مظلومانه به استاد ن, ...ادامه مطلب

  • داستان عشق و هوس الناز ومیلاد (هر کسی نخونه ولی برای تجربه خوبه)+18

  • هوا ابری بود داشت نم نم ،بارون میزد میلاد هم داشت با ماشینش از محل کارش برمیگشت خونه که کنار خیابون یه دختر خانومی رو دید که تنهاست و منتظر تاکسی! آروم رفت کنارشو شیشه رو داد پایین... سلام خانوم خوشگله برسونمتون... دخترک:برو آقا مزاحم نشو! میلاد:حالا سوار شو کرایه نمیخواد بدی! دخترک:برو آقا مزاحم نشو مگه خودت خواهر مادر نداری؟! میلاد:نه ندارم! دخترک:یه خنده ای کردو یواش یواش در عقب رو باز کرد مثل اینکه از میلاد خوشش اومده بود... میلاد:چرا عقب بشینی خب بیا جلو جا هست... این بود شروع آشنایی میلاد و الناز....میلاد در طی راه از دخترک سوال کرد اسمتونو میشه بگین؟دخترک:الناز هستم.میلاد:منم میلاد هستم 27 سالمه توی یه شرکت کار میکنم،دانشجویی؟الناز:بله با اجازتونمیلاد:چند سالتونه؟دانشجوی چه رشته ای؟الناز:23 سالمه دانجوشی معماری هستم...خلاصه صحبتهایی رد و بدل شد ، میلاد شمارشو دادبه الناز تا بتونن همدیگه رو پیدا کنن. اون شب شب اول دوستی میلاد و الناز بود،اون شب کلی با هم صحبت کردن تا خود صبح! فردای اون روز هم با هم قرار گذاشتن تا همو ببینن توی یه بستنی فروشی قرار گذاشتن و از خودشون برای هم گفتن... خلاصه روزهای خوبی بود واسه جفتشون هر روز میلاد از شرکتی که توش مشغول بود یه جورایی جیم میزد تا بتونه عشقشو ببینه عشقی که توی چند روز در قلب دوتاشون لونه کرده بود...هر روز النازو از دانشگاه تا نزدیکای خونشون میرسوند اینقد فکر ذهنشون درگیر هم بود که هیچی واسشون مهم نبود میلاد یه جورایی دیگه تن به کار نمیدادو النازم به درس... النازو میلاد خیلی به هم وابسته شده بودن ،میلادم نتونست جلوی خودشو بگیره و پیشنهاد ازدواج به النازو داد! الناز شوکه شده بود از خوشحالی اما به میلاد گفت:من باید بیشتر فکر کنم و بیشتر با هم باشیم...روزها گذشت و گذشت تا اینکه حدود سه ماه از دوستی این دو مرغ عشق گذشت که یه روز میلاد به الناز گفت:پدر و مادرم رفتن مسافرت و از الناز خواهش کرد که خودشو برسونه به خونشون تا یه کم با هم در کنار هم باشن و قلیون بکشن و .... ولی ای کاش که الناز به اونجا نمیرفت ولی چون به میلاد اعتماد داشت قبول کرد که بره خونشون...الناز زنگ در حیاطو زد و میلاد هم در رو باز کرد،الناز وارد خونه شده بود کمی نگذشته بود که میلاد از الناز خواست که لباساشو در بیاره و راحت باشن! اما الناز گفت نه،اینجوری ر, ...ادامه مطلب

  • اثبات عشق .عاشقی. عاشق.

  •   پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومن گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده , ...ادامه مطلب

  • عشق

  •   زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم… چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با ت, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها